نامه ای به پدر
پدر جان!
با مدادرنگي هايم، ياد خوب آمدنت را نقاشي مي كنم و جاده ي سفيد رفتنت را خط خطي؛
كسي نيست غير از تو كه زندگي را برايم ديكته كند و غلط هايم را بگيرد و دور روزهاي اشتباهم را خط بكشد؛
كسي نيست مجبورم كند از روي تجربه، هركدام را ده بار دوره كنم؛
جغرافياي بودن تو مرز دريا را فراگرفته است؛
آن جا كه تو هستي، ماهي نمي تواند بيايد چه رسد به من كه شناي ناب نمي دانم!
هرگاه نوشتم "بابا آب داد"، نوك مدادم شكست و حالا گاه و بي گاه با كوچكترين يادي از تو، دلم مي شكند.

+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و چهارم آبان ۱۳۹۱ ساعت 12:0 توسط
|