دختر سیبیلو!!
كه پسري در پله برقی به او گفت:
«چطوري سیبیلو ؟»
دختر خونسرد، تبسمي كرد و جواب داد:
وقتي تو ابرو بر مي داري ، مو رنگ مي كني و گوشواره ميندازي، من سبيل مي ذارم تا جامعه ، احساس كمبود مرد نداشته باشه
پدر جان!
با مدادرنگي هايم، ياد خوب آمدنت را نقاشي مي كنم و جاده ي سفيد رفتنت را خط خطي؛
كسي نيست غير از تو كه زندگي را برايم ديكته كند و غلط هايم را بگيرد و دور روزهاي اشتباهم را خط بكشد؛
كسي نيست مجبورم كند از روي تجربه، هركدام را ده بار دوره كنم؛
جغرافياي بودن تو مرز دريا را فراگرفته است؛
آن جا كه تو هستي، ماهي نمي تواند بيايد چه رسد به من كه شناي ناب نمي دانم!
هرگاه نوشتم "بابا آب داد"، نوك مدادم شكست و حالا گاه و بي گاه با كوچكترين يادي از تو، دلم مي شكند.


چفیه میگوید: به خوبی یاد دارم آن روزها را که عرق از جبین کشاورزان نخلستان بر میگرفتم و گاه بر گرد کمر ماهی گیران بر روی دریای بی انتها روان میشدم.
چفیه میگوید: به یاد دارم آن زمان را که ترکش، پای رزمنده ی بسیجی را دریده بود واو، واو چنگ برخاک میزد و من، طاقتم برسر می آمد و خود رابه دور پای او می پیچیدم و سخت می فشردم،آن قدر که خون بر پیکرش بر می گشت و من سرتاپا سرخ میشدم، مانند شقایق...
چفیه میگوید: آنگاه که خورشید سوزان،امان بچه ها را بریده بود،دامن به آب داده و روی سوخته از آفتابشان را نوازش می کردم، شاید که با خیسی تنم، کمی از سوزش وجودشان بکاهم.
چفیه میگوید: آن زمان که به نماز می ایستادند عبایشان می شدم و در دل شب تنها محرم رازشان... و من بودم که در توسل های پیش از عملیات، صورت رزمندگان را می پوشاندم تا که هیچ کس جز محبوبشان اشکشان را نبیند من بودم" و چشم های ملتمس و خیس آنها" و این آبروی من از همان اشک هاست.
چفیه میگوید: هرگاه که زمین به لرزه می افتاد و آسمان شب با منورها چراغانی می شد، فریاد یا زهرا(س) دردشت می پیچید و رزم خون در میدان رزم برپا بود، به یاد دارم آن هنگام که رزمنده ای بسیجی در خون می غلتید، من اولین کسی بودم که بر بالینش می نشستم؛ او هفت آسمان را می نوردید و من، با کوهی از غم فراق، وجود نورانیش را در آغوش می گرفتم و آن قدر آن را می بوییدم تا تمام وجودم را خون زخم های پیکرش در بر میگرفت.
چفیه میگوید: شما ندیدید آن هنگام را که بچه ها دل به دریا زده بودند و تکه تکه ی بدن هایشان میدان رزم را گلگون میکرد، رفیقانشان آن تکه ها را در بالینه من جمع می کردند و من همچون بقچه ای می شدم از گوشت و خون خوبان.
و آنگاه که نبرد به پایان میرسید، اشک حسرت یاران خمینی(ره)، تمام وجودم را در بر می گرفت چفیه شرح جان فشانی عشاق است؛ چفیه معطر از عطر بسیجیان است.
چفیه منتظر است، منتظر یاران امام عصر(عج)...
چفیه همراه بهشتیان است و ریسمان ولایت،نشانه منزلت و پاکی است و یادگار جنگ.
خوشا به حال آنان که چفیه همراه زندگیشان است

بیایید با حیا و عفّت مان با نامحرمان مان در محیط دانشگاه ، شغلی ، خانوادگی ، خلوت و... آنگونه که پیامبران خدا و دوستداران او رفتار کردند ، رفتار کنیم تا هم امنیّت و آرامش داشته باشم و هم بفهمیم که در این چند صباح این دنیا چگونه زندگی کردیم.

فاطمه صفایی
(بحارالانوار)