دختر سیبیلو!!

دختري با ظاهري ساده از ایستگاه مترویی در تهران مي گذشت
كه پسري در پله برقی به او گفت:
«چطوري سیبیلو ؟»
دختر خونسرد، تبسمي كرد و جواب داد:
وقتي تو ابرو بر مي داري ، مو رنگ مي كني و گوشواره ميندازي، من سبيل مي ذارم تا جامعه ، احساس كمبود مرد نداشته باشه
http://take2.persiangig.com/image/41368952868519207294.jpg

بخشی از دعای امام حسین علیه السلام در روز عرفه

من همونی ام که در گهواره قادر نبودم مگس بپرانم ، تو بزرگم کردی. توی قنداق محبت من را انداختی در دل مادرم که مرا تر و خشک کند . همونی ام که نمیدانستم زندگی چیه ؟ تو محبت را یادم دادی . آبم دادی . نانم دادی . مریض شدم خوبم کردی. افتادم بلندم کردی. دیگران مسخره ام می کردند و تو مرا بزرگ می شمردی . تو به من نعمت دادی و من کفران کردم . تو پوشاندی و من آشکارا نافرمانیت کردم . من جنایت کردم و تو رسوایم نکردی . با تو عهد کردم و شکستم باز قبولم کردی . دوباره رفتم و برگشتم تو به رویم نیاوردی . تو به من استعداد دادی و من قدرش ندانستم .خصوصیات خوب را به نام من نوشتند و تو با اینکه میدانستی من خوب نیستم ، چیزی نگفتی . کارهای بدم را مخفی کردی و من پررو تر شدم . اکنون هم دلتنگم می کنی تا باز به سوی تو برگردم . قسم به خدایی که خودت باشی !! دیگر از خودم خسته شده ام و با اینکه خجالت میکشم ولی میخاهم به سویت بیام و دستم را بگیری . ای به قربان دلتنگی هایی که دل را به سوی تو می کشاند . عجب عالمی دارد این دلتنگی ……….

نامه ای به پدر

پدر جان!

با مدادرنگي هايم، ياد خوب آمدنت را نقاشي مي كنم و جاده ي سفيد رفتنت را خط خطي؛

كسي نيست غير از تو كه زندگي را برايم ديكته كند و غلط هايم را بگيرد و دور روزهاي اشتباهم را خط بكشد؛

كسي نيست مجبورم كند از روي تجربه، هركدام را ده بار دوره كنم؛

جغرافياي بودن تو مرز دريا را فراگرفته است؛

آن جا كه تو هستي، ماهي نمي تواند بيايد چه رسد به من كه شناي ناب نمي دانم!

هرگاه نوشتم "بابا آب داد"، نوك مدادم شكست و حالا گاه و بي گاه با كوچكترين يادي از تو، دلم مي شكند.

http://take2.persiangig.com/image/HD%20Pack%20Superior%20Wallpapers%20%28715%29.jpg

بیدار باشید

  صدای آهنگ های غیر مجاز آن قدر بلند است که فریادهای حاج همت لای نیزار های اروند جا می ماند و به گوش نمی رسد. صدای قهقه ساعت خوشی ها و لبخند سومی ها، ناله های روایت فتحی ها را خفه می کند. غیرت یک شب بی هوا از جیب بعضی مردها می افتد توی لجنزار غفلت، و ... گم می شود. بعضی مردها توی چراگاه های خیابان راه می افتند و گناه می چرند. بعضی زنها مثل دستفروش ها، می ایستند کنار خیابان و جواهرات بدلی و رنگ لباس خود را به نمایش می گذارند. بعضی ها هم عرض می فروشند و ارز می خرند و طول و عرض پاساژها را متر میکنند. بعضی ها در پی شواهد و اسنادی اند که ثابت کنند فاطمه(س) هم ادکلن می زده و پوست گوزن می پوشیده. بعضی ها هم سراغ چادر وصله دار زهرا را در موزه ها می گیرند. می گویند دیگر کاخ نشینی عیب نیست. آنها می خواهند خوش باشند و زندگی خودشان را بکنند، کاری هم به کار کسی نداشته باشند، اگر چنین نکنند، چه کسی دنبال بهترین آنتن ماهواره بگردد؟ چه کسی فیلم های سرخ پوستی ببیند و عشق را از فیلم های هندی یاد بگیرد؟ بهشت زهرا یعنی همان جایی که بی نهایت دنیا باید در آن آرامید، برای آنها محیطی غم آلود می شود و افسردگی می آورد! کاش، مردهایی که غیرتشان را گم کرده اند، به اندازه دفترچه بیمه شان، به اندازه کوپن مرغ شان برای پیدا کردنش به دست و پا می افتادند. کاش قحطی عفت تمام می شد! کاش عملیات چریکی چمران فراموش نمی شد. کاش باکری ها و زین الدین ها و بنت الهدی ها از یاد نمی رفتند. کاش طنین صدای شهید آوینی را با صدای نکره مایکل جکسون عوض نمی کردیم. کاش از بوی گلاب، بیشتر از ادکلن چارلی خوشمان می آمد. کاش خودمان را گم نمی کردیم و برگه هویت از کتاب زندگیمان کنده نمی شد. چه خوب گفته اند: گل محمدی باش تا محتاج ادکلن فرانسوی نشوی. متاسفانه جُنگ شادی امروز بیش از روایت فتح طرفدار دارد. پلاک های جبهه جای خود را به زنجیرهای طلایی داده. مدام به جنگ آبی و قرمز مشغول و در کسب مال و منال بیشتر پرجوش اند، اما دشمن ...... قرآن های مخمل بافی شده هم جای خود را به ستاره ونوس داده. خیابان ها پر است از عروسک های رنگارنگ و متحرک.... که نه درد داغ و فراق را می شناسد، نه آژیرهای حمله هوایی یادشان است و نه می دانند فقر چه طعمی دارد. وقتی خودی ها این قدر بیگانه می شوند از بیگانگان چه انتظار است؟!     پس: شما ای غنچه های نو رسیده که زینت بخش نقش اجتماعید، شما ای یاسمن ها، سروقدان، لاله رویان که باغ زندگانی را صفایید، شما ای دختران! من با شمایم! سراپاگوش باشید، دراین دور روزمان باهوش باشید، مبادا زیر طوفان هوس ها، شود مدفون به خواری، آرزوتان تو ای دختر، مبادا لاله های چشم مادر، ز نافرمانی از دستور هایش، پراز شبنم نمایی، مبادا قلب پر مهر پدر را ز ناهنجاری و بی بندوباری، پر از خشم و فرو در غم نمایی...

http://take2.persiangig.com/image/%2844%29.jpg

چفیه میگوید

چفیه میگوید: به خوبی یاد دارم آن روزها را که عرق از جبین کشاورزان نخلستان بر میگرفتم و گاه بر گرد کمر ماهی گیران بر روی دریای بی انتها روان میشدم.

چفیه میگوید: به یاد دارم آن زمان را که ترکش، پای رزمنده ی بسیجی را دریده بود واو، واو چنگ برخاک میزد و من، طاقتم برسر می آمد و خود رابه دور پای او می پیچیدم و سخت می فشردم،آن قدر که خون بر پیکرش بر می گشت و من سرتاپا سرخ میشدم، مانند شقایق...

چفیه میگوید: آنگاه که خورشید سوزان،امان بچه ها را بریده بود،دامن به آب داده و روی سوخته از آفتابشان را نوازش می کردم، شاید که با خیسی تنم، کمی از سوزش وجودشان بکاهم.

چفیه میگوید: آن زمان که به نماز می ایستادند عبایشان می شدم و در دل شب تنها محرم رازشان... و من بودم که در توسل های پیش از عملیات، صورت رزمندگان را می پوشاندم تا که هیچ کس جز محبوبشان اشکشان را نبیند من بودم" و چشم های ملتمس و خیس آنها" و این آبروی من از همان اشک هاست.

چفیه میگوید: هرگاه که زمین به لرزه می افتاد و آسمان شب با منورها چراغانی می شد، فریاد یا زهرا(س) دردشت می پیچید و رزم خون در میدان رزم برپا بود، به یاد دارم آن هنگام که رزمنده ای بسیجی در خون می غلتید، من اولین کسی بودم که بر بالینش می نشستم؛ او هفت آسمان را می نوردید و من، با کوهی از غم فراق، وجود نورانیش را در آغوش می گرفتم و آن قدر آن را می بوییدم تا تمام وجودم را خون زخم های پیکرش در بر میگرفت.

چفیه میگوید: شما ندیدید آن هنگام را که بچه ها دل به دریا زده بودند و تکه تکه ی بدن هایشان میدان رزم را گلگون میکرد، رفیقانشان آن تکه ها را در بالینه من جمع می کردند و من همچون بقچه ای می شدم از گوشت و خون خوبان.

و آنگاه که نبرد به پایان میرسید، اشک حسرت یاران خمینی(ره)، تمام وجودم را در بر می گرفت چفیه شرح جان فشانی عشاق است؛ چفیه معطر از عطر بسیجیان است.

چفیه منتظر است، منتظر یاران امام عصر(عج)...

چفیه همراه بهشتیان است و ریسمان ولایت،نشانه منزلت و پاکی است و یادگار جنگ.

خوشا به حال آنان که چفیه همراه زندگیشان است

http://take2.persiangig.com/image/%2877%29.jpg


"حیا" دختری در مزرعه!

بیایید با حیا و عفّت مان با نامحرمان مان در محیط دانشگاه ، شغلی ، خانوادگی ، خلوت و... آنگونه که پیامبران خدا و دوستداران او رفتار کردند ، رفتار کنیم تا هم امنیّت و آرامش داشته باشم و هم بفهمیم که در این چند صباح این دنیا چگونه زندگی کردیم.

http://take2.persiangig.com/image/BestHDWallpapersPack699%20%28287%29.jpg

فاطمه صفایی

ادامه نوشته

نو عروس

زن فقير لباس كهنه اش را كه در مقابل آفتاب رنگ باخته بود پوشيد و ازخانه بيرون زد.باد پاييزي گاهي نرمه خاكي رابه هوا مي افشاند وچشمهاي زن را مي سوزاند نزديكي هاي مسجد احساس كرد بوي عطري فضا را پر كرده است كم كم نم نم باران شروع شد زن خوشحال بود كه به زودي گردو غبار فرو خواهد نشست  كنر مسجد دهاي را ديد كه جلوي خانه ايمع شده بودندوشادي مي كردند .خانه برايش آشنا بود فهميد كه بساط عروسي بر پاست براي مدتي غم هايش را فراموش كرده ودر شادي صاحب خانه شركت كرد وقتي جمعيت پراكنده شد به آرامي در خانه را زد نو عروس در را باز كرد. شرم در چهره ي زن موج مي زد. با اشاره به پيراهن نخنماي خودش از بانوي خانه درخواست كرد يك پيراهن به او بدهد.عروس به خانه رفت تا پيراهن رابياورد در بين راه ناگهان آيهاي زلال از جويبار ذهنش گذشت وآيه ي  92   سوره ي آل عمران راآهسته زمزمه كرد:(هرگز به ‹‹حقيقت››نيكوكاري نمي رسيد مگر اينكه از آنچه دوست داريد‹‹درراه خدا›› انفاق كنيد.) دوباره برگشت ‚لباس عروس را از تن در آوردوپيراهن كهنه را خودش پوشيد بعد از آنكه لباس عروسي را به زن بخشيد ‘خود گفت:(من كه دخترپيامبرم و همسر علي پيش از همه بايد به قرآن عمل كنم ). 

(بحارالانوار)http://take2.persiangig.com/image/Recoverd_jpg_file%283349%29.jpg